شماره ٤٩٠: من بنده آن روي که ديدن نگذارند

من بنده آن روي که ديدن نگذارند
ديوانه زلفي که کشيدن نگذارند
از تشنگيم شعله زنان سينه و از دور
شربت بنمايد و چشيدن نگذارند
چون زيستني نيستم، ار بينم و ار ني
اي دوست، چه وقت است که ديدن نگذارند؟
صد ديده و دل منتظر تير تو، فرياد
کش با من بيچاره رسيدن نگذارند
يارب، چه عذابي ست برين مرغ گرفتار؟
بسمل نپسندند و پريدن نگذارند
گفتم سخني بشنوم و جان دهم اکنون
محروم بميرم، چو شنيدن نگذارند؟
صد چاک شده سينه و صد پاره شده دل
اين بي خبران جامه دريدن نگذارند
امروز صبا از جگرم بوي گرفته ست
زنهار کزان سوش وزيدن نگذارند
صد خار جفا خورد ز هجران تو خسرو
آه، ار گلي از روي تو چيدن نگذارند