شماره ٤٨٥: زلفين تو سرگشته چو باد سحرم کرد

زلفين تو سرگشته چو باد سحرم کرد
خاک سر کويت چو صبا دربدرم کرد
من خود ز تو ديوانه مطلق شده بودم
زنجير سر زلف تو ديوانه ترم کرد
گفتم به من افگن نظري، چشم ببستي
تا چشم خوشت بسته آن يک نظرم کرد
اندر نظرم داشت خيال تو و اشکم
سر تا قدم آلوده خون جگرم کرد
بفروخت مرا بر کف انديشه خيالت
من اينقدر ارزم که خيال تو کرم کرد
آسوده دلي داشتم و بي خبر از عشق
ناگاه در آمد غم تو بيخبرم کرد
خسرو طلب وصل تو مي کرد که هجرت
زين جاي حوالت به سراي دگرم کرد