شماره ٤٨٤: تا غمزه خون ريز تو قصد دل ما کرد

تا غمزه خون ريز تو قصد دل ما کرد
بيچاره دلم را هدف تير بلا کرد
در خواب نبيند رخ آرام دگر بار
هر دل که طمع در طلب وصل شما کرد
چون نيست دلم را ز غمت روي رهايي
دل مصلحت خويش به روي تو رها کرد
چندين چه کني جور و جفا بر من مسکين؟
با يار وفادار کسي جور و جفا کرد؟
هرگز به جهان نيک نديده ست و نبيند
آن کس که مرا دور چنين از تو جدا کرد
ديروز چو من شکر وصال تو نگفتم
امروز مرا سوز فراق تو سزا کرد
با جان و دل خسرو بيچاره و مسکين
هجران تو، اي دوست، چه گويم که چها کرد