شماره ٤٨١: چون بهر خراميدن بارم ز زمين خيزد

چون بهر خراميدن بارم ز زمين خيزد
بس دشنه که ياران را اندر دل و دين برخيزد
سر و قد نوخيزش بنشت مرا در دل
نه دل که به جان شيند سروي که چنين خيزد
شبها که کنم ناله بر ياد قدش، از من
قامت شنود مؤذن چون بانگ پسين خيزد
گويي که صبا دل را برداشت ز جاي خود
چون در تگ اسپ خود آن ماه ز زين خيزد
بس کز حسد چشمش بيمار شود نرگس
از شاخ عصا سازد، آنگه ز زمين خيزد
گر تيغ کشد بر من، من سر نکشم از وي
کز من همه مهر آيد، وز وي همه کين خيزد
ترسان گذرم سويش کز گوشه چشم او
با تير و کمان ناگه ترکي ز کمين خيزد
من سوخته عشقم، تو دم دميم اي دل
اين سوخته را آتش آخر هم ازين خيزد
گر لعل لبش يابد زان گونه گزد خسرو
کز کار بر آن خاتم صد نقش نگين خيزد