شماره ٤٧٨: آن را که سر و کاري با چون تو نگار افتد

آن را که سر و کاري با چون تو نگار افتد
سر پيش تو دربا زد چون کار به کار افتد
سنگ است نه دل کو را با زلف تو افتد خويش
بس طرفه بود سنگي کو بر سر مار افتد
افتد چو تو برخيزي در پاي تو صد عاشق
زين جمله چه برخيزد، با آنکه هزار افتد
جان خاک شود زين غم کز زلف تو وامانده
گل خشک شود برجا گر ياد بهار افتد
صد گريه کند مردم تا تو به کنار آيي
صد موج زند دريا تا در به کنار افتد
از ناوک مژگانت افغان نکنم هرگز
گه گه گذر بلبل هم بر سر خار افتد
القصه برآوردي گردي ز دل خسرو
هم ديده نمي خواهد کش با تو غبار افتد