شماره ٤٧٦: آن دل به چه کار آيد کان خانه تو نبود

آن دل به چه کار آيد کان خانه تو نبود
وان موي چه بندد دل، گر شانه تو نبود
آنکو سر تو دارد، پس از سر خود ترسد
ديوانه خود باشد، ديوانه تو نبود
خواب اجلم گيرد از غايت بيخوابي
گر مونس من هر شب افسانه تو نبود
محروم ترين مرغم، خال لب خود بنما
حسرت نخورم باري، گر دانه تو نبود
از سينه برون کردم آتش زده جان خود
تا سوخته دردي همخانه تو نبود
از شعله چه ترساني، اي شمع دل، ار جانم
دوزخ نکند لقمه، پروانه تو نبود
ديوانه بقا ندهد ده روزه برات جان
گر خسرو مسکين را پروانه تو نبود