شماره ٤٧٤: از شيفتگان چون من، سر باز برون نايد

از شيفتگان چون من، سر باز برون نايد
از سيمبران چون تو، طناز بيرون نايد
يکبار تو را ديدم جان شده باز آمد
از ديده مشويک سو، تا باز برون نايد
تو حال دلم پرسي، من در رخ تو حيران
خواهم که سخن گويم، آواز برون نايد
گفتي که شدي رسوا، سهل است، به يک بوسه
بر بند دهانم را تا راز برون نايد
خود کيست، نمي داني آن شوخ که پيوسته
در سينه درون باشد، از ناز برون نايد
خط تو معاذالله حقا که عجب دارم
کز جان من مسکين زاغاز برون نايد
ديوانه خوبان را عيار نگيرد کس
تا در قدم اول جانباز برون نايد
از بس که فراوان زد دستان غمش خسرو
ناله هم ازو زين پس ناساز برون نايد