شماره ٤٧٢: ما را تو صنم باشي، ديگر به چه کار آيد

ما را تو صنم باشي، ديگر به چه کار آيد
با لعل جگر سوزت، شکر به چه کار آيد
خنجر کشي از مژگان بر سينه من، چون من
بي تيغ شدم کشته، خنجر به چه کار آيد
کافر خط هندويت جايي که کشد ما را
يارب که به هندوستان کافر به چه کار آيد
دل از پي آن خواهم تا خون شود از عشقت
گر کار بدين نايد، ديگر به چه کار آيد
از گوهر عشق خود زيور کنمت، بنگر
خوبي چو فزون باشد، زيور به چه کار آيد
شد خسته درون من از بيم جفا کيشان
چون مي ندهد دادم، داور به چه کار آيد
اختر شمرم هر شب در طالع خود، ليکن
چون کار قضا دارد، اختر به چه کار آيد
بر جان و دل خسرو هر لحظه نهد باري
کاين عاشق مسکين هم ديگر به چه کار آيد