شماره ٤٧٠: دلم برون شد از غمت، غمت ز دل برون نشد

دلم برون شد از غمت، غمت ز دل برون نشد
زبون شدم که بود کو ز دست غم زبون نشد
به جلوه گاه نيکوان که هست جلوه بلا
کسي درون پرده شد که از بلا برون نشد
ز آب چشم عاشقان کجا ز ديده تر کند
ز شوخي شکرلبان دل کسي که خون نشد
چه ناله ها که کرد دل که يار از آن خود کند
رخ نکويي مرا چه حيلت است چون نشد؟
چو مردني شدم ز غم، چه جويم از کسي دعا؟
که از دعاي مردمان حيات کس فزون نشد
ندانم اين که چون زيم، حيات دل چسان بود؟
ز جادويي که خسرو از دلت به صد فسون نشد