شماره ٤٦٦: چو ترک مست من هر لحظه اي سوي دگر غلتد

چو ترک مست من هر لحظه اي سوي دگر غلتد
شود نظارگي ديوانه و زو مست تر غلتد
به چوگان بازي آن ساعت که توسن را دهد جولان
به ميدان در خم چوگانش از هر سوي سر غلتد
ز گرد آلوده روي آن سوار من همي خواهد
که افتد در زمين خورشيد و اندر خاک در غلتد
هزاران گوهر جان قسمت است آن در غلتان را
که هنگام خوي از رخسار آن زيبا پسر غلتد
شبش خوش باد، روز از ديده بي خواب پر خونم
چو او بر فرش عيش خويش مست و بي خبر غلتد
نغلتد کس چو من در شيوه هاي عاشقي در خون
مگر مجنون دگر زنده شود زينسان که در غلتد
بسي غلتيد خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون
تو بنما چشم غلتانش که در خواب دگر غلتد