شماره ٤٦٠: زماني نيست کز دست تو جان من نمي سوزد

زماني نيست کز دست تو جان من نمي سوزد
کدامين سينه را کان غمزه پر فن نمي سوزد
مگر ترکيب فانوس است، جانا، استخوان من
درون مي سوزدم، چون شمع پيراهن نمي سوزد
ز هجرم بر جگر داغي، ز عشقم هر نفس دردي
من از غم سوختم، جانا، دلت بر من نمي سوزد
مگو چندين، کز اين سوزاک بيهوده بکش دامن
که دل مي سوزم و جان کسي دامن نمي سوزد
بدينسان کز تب هجران تنم در زير پيراهن
همي سوزد، عجب دانم که پيراهن نمي سوزد
همه شب زار مي سوزم به تاريکي و تنهايي
که با من هيچ دلسوزي درين مسکن نمي سوزد
چراغ من نمي سوزد شب از دمهاي سرد من
چراغ خانه همسايه هم روشن نمي سوزد
چو تو در باغ مي آيي، هم از لطف و رخ خود دان
که پيشت زاتش خجلت گل و سوسن نمي سوزد
غم خسرو همي داني و نادان مي کني خود را
مرا اين سوخت، ورنه طعنه دشمن نمي سوزد