شماره ٤٥٧: بت محمل نشين من مگر حالم نمي داند

بت محمل نشين من مگر حالم نمي داند
که مي بندد برين دل بار و محمل تند مي راند
جمازه در ره و آويخته دل چون جرس با او
نفير و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگي دنبال آن محمل، طفيل او دوران من هم
منش لبيک مي گويم، چو او سگ را همي خواند
شتربانا، فرود آور زماني محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آيد
کسي کز هم تگي ديدن زمام از دست بستاند
چو من مردم درين وادي، رو، اي سيلاب چشم من
ز مين را گرد بنشاني، شتر جايي که بنشاند
دم سرد مرا، اي باد، لطفي کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردي ازان رخسار بنشاند
درين ويرانه خواهم داد جان، ار بر سرم نايد
بگو، اي ساربان، باري سر ناقه بگرداند
خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ريزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند