شماره ٤٥٦: زهي از درد خود يک چشم را بينم نمي بيند

زهي از درد خود يک چشم را بينم نمي بيند
که هيچ آن سهل گير بي وفا را غم نمي بيند
چنين کز خواب او هر شب پريشانست چندين دل
خدايا، هرگز او خواب پريشان کم نمي بيند
نمي خواهد رهي روي تو بيند از جفا، جانا
ولي ديوانه مي گردد، گرت يک دم نمي بيند
بگويش تا بپرهيزد ز آه سرد مشتاقان
رقيب آن زلف را کز خود پريشان هم نمي بيند
سخنهاي تو در دل ماند ما را، پاس آنست اين
که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمي بيند
من مسکين غلام عشقم، اي عقل، از سرم بگذر
که اين سلطان ترا در کار خود محرم نمي بيند
ز بي سنگي به خشت گور شد، کارم، هنوز اي دل
بنا و عهد و پيمان ترا محکم نمي بيند
اگر بيني که خسرو نيم کشته گشت از چشمت
ز بيم جان در آن گيسوي خم در خم نمي بيند