شماره ٤٥٤: مهش گويم، و ليکن مه سخن گفتن نمي داند

مهش گويم، و ليکن مه سخن گفتن نمي داند
گلش گويم، وليکن گل گهر سفتن نمي داند
ز شب بيداري من تا سحر چشمش کجا داند؟
که او شب تا سحر کاري به جز خفتن نمي داند
اگر گويم که حال من کسي آنجا نمي گويد
صبا دانم که مي داند، ولي گفتن نمي داند
به پاش افتاد زلف و يافت دستي بر لبش، ليکن
زمين رفته ست پيوسته، شکر گفتن نمي داند
همه آشفتگي خواهد سر زلف پريشانش
ز خسرو، گو، بياموزد، گر آشفتن نمي داند