شماره ٤٥٣: چو زلفش فتنه شد بر جان، دلم آباد کي ماند

چو زلفش فتنه شد بر جان، دلم آباد کي ماند
غم هجران ز حد بيرون، درونم شاد کي ماند
مکن عيب، ار بنالد جان چو نقد تن همه بردي
کسي کش خانه غارت گشت بي فرياد کي ماند
ملامت بيهده ست آزادگان را بر سر کويت
کسي کان روي بيند از بلا آزاد کي ماند
دلي داري که دردي نازموده ست از بلا هرگز
من ار چه درد خود گويم، بران دل ياد کي ماند
خرابي هاست بر جان من از دست خيال تو
چو سلطان تيغ کين برداشت، ملک آباد کي ماند
در آن دم کز کرشمه ناز در سر مي کند شيرين
صبوري در دل شوريده فرهاد کي ماند
به قلاشي و رسوايي چه جاي طعن بر خسرو؟
چو عشق افتاد در سر، عقل را بنياد کي ماند