شماره ٤٥٢: به روي چون گلت هر گه که اين چشم ترم افتد

به روي چون گلت هر گه که اين چشم ترم افتد
همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد
مرا هم چشم من کشته است و هست اينها همه از من
که لعلي دم به دم زين ديده پر گوهرم افتد
ز گريه زير ديوار تو هم غمناک و هم شادم
غم آن کافتد و شادي آن کان بر سرم افتد
چه سوزي هر دمم، يکباره سوز و هم به بادم ده
که ترسم شعله افتد هر کجا خاکسترم افتد
چو نيلوفر کبودم شد رخ از کرب و محالست اين
که روزي تاب آن خورشيد بر نيلوفرم افتد
نگشتي نالش کس باورم و اکنون که غم ديدم
به تزوير ار کسي نالش کند هم باورم افتد
بدينسان، خسروا، چون زنده مانم، وه که گر روزي
نبينم ناگهش، سوداي روز ديگرم افتد