شماره ٤٥١: ميا غمزه زنان بيرون که هويي در جهان افتد

ميا غمزه زنان بيرون که هويي در جهان افتد
دلي بي خانمان را آتش اندر خانمان افتد
اگر من از سجود آستانت کشتني گشتم
هم آنجا کش که تا باري سرم بر استان افتد
پس از مردن به زاغان ده تن اندوه پروردم
نخواهم تا سگ کوي ترا اين استخوان افتد
چنين کو مست و غلطان مي رود وه کاي رقيب او را
مده رخصت که مي ترسم خرابي در جهان افتد
دلم پر خون و مي نازم به رويش، گر چه مي دانم
کزين سيلاب روزي رخنه بر بنياد جان افتد
همه کس در دريغ من که چون مي ميرد اين مسکين
مرا اين آرزو کو را نظر بر من چسان افتد
زبد مهري نمي افتد نظر بر رويم آن مه را
مبادا در جهان کس را مه نامهربان افتد
به کويش گر چه مي نالم به درد، اما بدين شادم
که وقتي ناله ام در گوش آن نامهربان افتد
اگر بادام تر گويد که با چشم تو مي مانم
چنان سنگش زنم بر سر که مغزش در دهان افتد
اگر ببيند جمالش را به روز جنگ اسپاهي
چنان بيخود شود ناگه که از دستش کمان افتند
همه کس دوست پيش رو، و ليکن دوست آن را دان
که ياد آرد ز تو، چون روزگاري در ميان افتد
مترس از بيم جان، خسرو، اگر در عشق مي لافي
که باشد سهل عاشق را، اگر جاني زيان افتد