شماره ٤٤٦: بسند است آنکه زلف بناگوشت علم گيرد

بسند است آنکه زلف بناگوشت علم گيرد
مفرما عارض چون سيم را کز خط حشم گيرد
چو سبزه خويش را خط تو خواند جاي آن دارد
که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گيرد
پس از ماهيت مي بينم، مه من کج مکن ابرو
گره مفگن به پيشاني که مه در غره کم گيرد
دلم سوي دهانت مي رود، چون در تو مي بينم
مگر مي خواهد از بيم فنا راه عدم گيرد؟
خيالت بيشتر مي بينم اندر ديده پر نم
اگر چه روي در آيينه ننمايد چو دم گيرد
ستم در عهد تو زان گونه خونين شد که هر ساعت
اجل بهر شفاعت آيد و دست ستم گيرد
مرا بر تخت وصلت ناخن پايي نگرددتر
اگر اطراف عالم سر به سر سيلاب غم گيرد
حديث ديده و دل چون نويسد سوي تو خسرو
که کاغذتر شود از گريه، آتش در قلم گيرد