شماره ٤٤١: هنوزت ناز گرد چشم خواب آلود مي گردد

هنوزت ناز گرد چشم خواب آلود مي گردد
هنوز از تو شکيب عاشقان نابود مي گردد
چرا ديوانگي نارد مرا در گرد کوي او؟
که در هر گوشه چندين جان ناخشنود مي گردد
به صد جان بنده ام آن غمزه را با آنکه مي دانم
که مرگم گرد آن پيکان زهر آلود مي گردد
چه پرسي حال شبهاي کسي کش چون تو غمخواري
همه شب از درون جان غم فرسود مي گردد
جگر مي سوزدم، جانا، مشو ناخوش ز بوي من
اگر در گرد دامان تو بوي عود مي گردد
مناز از روي چون خورشيد خود چندين، چو مي داني
که روز حسن را سايه بغايت زود مي گردد
تو معذوري، اگر در روي خسرو چشم نگشائي
چنين کز آه او هر دم چهان پر دود مي گردد