شماره ٤٤٠: به چشمم تا خيال لعل آن قصاب مي گردد

به چشمم تا خيال لعل آن قصاب مي گردد
دمادم در اشک من به خون ناب مي گردد
دمادم سجده مي آرم من بيدل به هر ساعت
خيال طاق ابروي توام محراب مي گردد
همي گردد خيال رويت اندر خانه چشمم
مثال ماهيي کاندر ميان آب مي گردد
سر زلفت سرش بر باد خواهد داد مي دانم
که رسوا مي شود دزدي که در مهتاب مي گردد
تو سلطان وار بنشين و مترس از خسروي چو من
که او از گريه اي در پاي ما ناياب مي گردد