شماره ٤٣٦: مرا تا آشنايي با بتان دل ربا باشد

مرا تا آشنايي با بتان دل ربا باشد
محال است اين که جانم با صبوري آشنا باشد
نخواهد مرده کس خود را، ولي من زين خوشم، زيرا
ز جان خويش در رنجم که پهلويت چرا باشد
نپنداري ز بهرش رنجها ديده ست اين ديده
حقش بگذارم، ار يک شب ترا در زير پا باشد
صبا گو بويت آرد تا زيد بيچاره مسکيني
که او را زندگي زينگونه بر باد هوا باشد
ز هجرش بس که در خود گم شدم، آگاهيم نبود
که هر شب من کجا و او کجا و دل کجا باشد
گرفتاري من در گيسوي جانان کسي داند
که در دام بلايي همچو خسرو مبتلا باشد