شماره ٤٣٢: سخن مي گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد

سخن مي گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد
گرفتم ناگهان نامش حديثم در دهان گم شد
دل گم گشته را در هر خم زلفش همي جستم
که ناگه چشم بد خويش سوي جان رفت و جان گم شد
ندانم دي کي آمد، کي ز پيشم رفت، کان ساعت
هنوز او بود پيش من که هوشم پيش ازان گم شد
نهادند اهل طاعت دست پاي زهد را، ليکن
چو ديدند آن کرشمه، دست و پاي همگنان گم شد
چه جاي طعنه، گر از خانه نارم ياد در کويي
که در هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد
من اندر عشق خواهم مرد، کي جان مي برد هر کس
ازان وادي که در وي صد هزاران کاروان گم شد
در مقصود بر عشاق مسکين باز کي گردد
چو در خاک در خوبان کليد بخت شان گم شد
قدم تا کي دريغ آخر کنون از حال مسکينان
که عاشق خاک گشت و جانش اندر خاکدان گم شد
مرا گويند، بدگويان جهان خور، غم مخور چندين
چو خسرو گم شد اندر خود، حساب آن جهان گم شد