شماره ٤٢٧: چه پنداري که من از عاشقي بيگانه خواهم شد

چه پنداري که من از عاشقي بيگانه خواهم شد
ز رسوايي، اگر چه در جهان افسانه خواهم شد
رسيد آن آدمي رو باز و آمد در نظر، دانم
به پاي ديگران امروز من در خانه خواهم شد
ز بس زيباست لاف عشق بازي خود پرستان را
چو با عشق آشنا گشتم ز خود بيگانه خواهم شد
گهي پيش رقيبان ستمگر گريه خواهم کرد
گهي در راه مرغان خبر پروانه خواهم شد
نگارا، مست بگذشتي به کوي زاهدان روزي
برون شد صوفي از مسجد که در ميخانه خواهم شد
مگر لعل لبت بوسم، چو مي در شيشه جا آرم
مگر جعد ترت گيرم، چو مو در شانه خواهم شد
چو آتش مي زني در من، سپند روي تو گردم
چو شمع جان شدي، گرد سرت پروانه خواهم شد
الا، اي باد شب گيري به گل برگ بناگوشش
مجنبان زلف زنجيرش که من ديوانه خواهم شد
سر اندر آستين و تيغ در دست است خسرو را
گر اکنون بر سر کويت روم، ديوانه خواهم شد