شماره ٤٢٦: نه از نقاش چين هرگز چنين صورتگري آمد

نه از نقاش چين هرگز چنين صورتگري آمد
نه اين ناز و کرشمه از بتان آزري آمد
مکن ناز و مکش ما را مسلماني ست اين آخر؟
اگر عاشق شدم جايي، چه کردم کافري آمد
چو بيهوش خيالم ديد، شب مي گفت همسايه
که امشب باز آن ديوانه ما را پري آمد
چه شد کام روز آب چشم من بي خواست مي آيد
دگرگون مي شود اين دل، مگر آن لشکري آمد؟
ز خوبان داغها دارم برين دل، واي مسکيني
که با اين دشمنان دوست رويش داوري آمد
غلام عشق شو، خسرو، به زير تيغ گردن نه
حديث عقل را مشنو که کارش سرسري آمد