شماره ٤٢٢: سحرگاهان که باد از سوي گل عنبرفشان آيد

سحرگاهان که باد از سوي گل عنبرفشان آيد
چو گل جامه درم کانم ز گل بوي نشان آيد
نگارا، ديده در ره مانده ام وين آرزو در دل
که يارب، نازنين ياري چو تو بر من چسبان آيد
حذر کن از دم سرد گرفتاران، مباد آن دم
کزينسان، تندبادي بر چنان سرو روان آيد
غمت هر شب رسد در کشتنم، وانگه امان يابم
که از بهر شفاعت را خيانت در ميان آيد
بدينسان چون زيد عاشق که از بهر خراش آن
زبان خنجر شود در دل چو نامت بر زبان آيد
مکش چندين مسلمان را که جاني مانده در قالب
نه آن مرغي ست جان کو باز سوي آشيان آيد
به رسم بندگي بپذير، خسرو را، چه کم گردد؟
به سلک بندگانت گر غلامي رايگان آيد