شماره ٤١٩: به گل گشت چمن چون گلستان من برون آيد

به گل گشت چمن چون گلستان من برون آيد
به همراهي او اشک روان من برون آيد
فغان من برون آيد چو گيرم نام او، ترسم
که ناگه جان من هم با فغان من برون آيد
چو در محشر بهم آرند خاک هر کس از هر جا
مرا بس کز سر کويش نشان من برون آيد
فسون خواب بندي من است اين تا سحرگويي
حديث او که شب ها از زبان من برون آيد
مرا گويند در دل کيست آن کت مي کشد چندين؟
خيالت آشکارا از نهان من برون آيد
چنانم سوخت هجرانت که چون گل ار فرو ريزم
هنوز آن دود درد از استخوان من برون آيد
مرا گويند با تو مي رود عشقش، زهي دولت
که سلطاني ز عالم همعنان من برون آيد
مشو دور از برم جانا و يا نزديک خويشم خوان
که نزديک است از دوري که جان من برون آيد
ز بهر فال، اگر خسرو کتاب عشق بگشايد
ز اول صفحه غم داستان من برون آيد