شماره ٤١٧: مرا باز از طريق ساقي خود ياد مي آيد

مرا باز از طريق ساقي خود ياد مي آيد
غم ديرينه بازم در دل ناشاد مي آيد
از اين سو مي رسد هجرش کشيده تيغ در کشتن
وزان سو سوبختم از بهر مبارکباد مي آيد
بسوز، اي عاشق خسته که آن بي مهر مي آيد
بنال، اي بلبل مسکين که آن صياد مي آيد
فرو خوردن نمي آرم فغان زار خود پيشش
که سگ چون دزد را دريافت در فرياد مي آيد
برو، اي خواب، يار من نه اي، زيرا که من امشب
سر زلف پريشان کسي ام ياد مي آيد
ز بيش مي کشد بادم، رواقم باش گو،باري
من اين روزن نمي خواهم که اين سو باد مي آيد
فراموشم نمي گردد سر زلف چو شمشادش
که بوي غايب خويشم ازان شمشاد مي آيد
خرابم کرده بود و رفته بود او، اي مسلمانان
که باز آن يار بدخويم بر آن بنياد مي آيد
چنانت دوست مي دارم که غيرت مي برد جانم
ز تو بر ديگري گر خود همه بيداد مي آيد
جگر سوز است مشنو، جان من، افسانه خسرو
کز او بوي دل شوريده فرهاد مي آيد