شماره ٤١٥: زمستان مي رود، ايام گلها پيش مي آيد

زمستان مي رود، ايام گلها پيش مي آيد
ز باد صبح ما را بوي آن بدکيش مي آيد
صبا مي جنبد و بازم پريشان مي کند از سر
دل بدبخت اگر وقتي به حال خويش مي آيد
رسيد ايام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزي که مي ترسيدم اينک پيش مي آيد
سر ديوانگي را مژده ده، اي سنگ بدنامي
که باز آن فتنه بهر عقل دورانديش مي آيد
ازين خرمن نماند کاه و برگي، مگري، اي ديده
که بيش است آتشم هر چند باران بيش مي آيد
چه غم مي داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سينه هاي ريش مي آيد
به جان زن تير نه بر ديده تا اين يک دم باقي
کنم نظاره اي تا از کدامين کيش مي آيد
مکن نازي که مي خواهد براي تير بارانت
دران حضرت کجا ياد دل درويش مي آيد؟
نيارد برد نام لب، به دزدي غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نيش مي آيد