شماره ٤١٢: ندانم تا چه باد است اين که از گلزار مي آيد

ندانم تا چه باد است اين که از گلزار مي آيد
کزو بوي خوش گيسوي آن دلدار مي آيد
بيا ساقي و پيش از مردنم مي ده، که جان از تن
به استقبال خواهد شد که بوي يار مي آيد
مگر بيدار شد بختم که آن رويي که در خوابم
نبود اميد، پيش ديده بيدار مي آيد
زباده خونبهاي خويش مي نوشم که باز از وي
مرا در سينه غمهاي کهن در کار مي آيد
بلا گر بر سرم بسيار آيد، زان نمي ترسم
بلا اين است کاو اندر دلم بسيار مي آيد
چو تو با ديگراني، مردن آسان شد مرا، زيرا
به جان ديگرانم زيستن دشوار مي آيد
به ياد پايت از مژگان همي روبد رهت خسرو
ندارد آگهي، ار ديده خود بر خار مي آيد