شماره ٤٠٤: رخش بديدم و گفتم که بوستان اين است

رخش بديدم و گفتم که بوستان اين است
لبش به خنده در آمد که قوت جان اين است
سخن کشيدم ازان لب که در دهان تو چيست
شکر بريختن آمد که در دهان اين است؟
دهان او به گمان افگند، يقين کردم
که کس يقين نکند آن دهان، گمان اين است
گذر ز ديده گشادم ميان باريکش
به پيچ پيچ در آمد که ريسمان اين است
کمر گرفتم و گفتم که در ميان چيزي ست
به پيچ زد سخنم را که در ميان اين است
بگفتمش که به خورشيد بر توان رفت
نمود زلف مسلسل که ريسمان اين است
به عجز چهره نمودم که رنگ رويم بين
به ناز خنده به من زد که زعفران اين است
خطش بديده اي، اي سبزه، بعد ازين گل را
به ريش خند بخندان که بوستان اين است
جمال او به فلک عرضه کردم و خورشيد
نمود چهره که پرکاله اي ازان اين است
زبان کشيد که شمع بتان شدم، گفتم
هزارخانه به خود خواند کاسمان اين است
روان چو باد بدادي به بنده خسرو اسپ
چو باد اسپ دهي بخشش روان اين است
به نام نيک ترا عمر جاودان بادا
تو نام نيک طلب عمر جاودان اين است