شماره ٤٠٠: لطافت تو چنان در خيال ما بنشست

لطافت تو چنان در خيال ما بنشست
که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست
زبون چشم زبون گير تو شدم، چه کنم؟
چه حيله سازد هشيار پيش مردم مست
ز کشته پر شده شهر و کشنده پيدا ني
دهان تنگ تو پيدا شده ست، ميري هست!
مرا نگينه دل کز گزند ايمن بود
فتاد و سنگ جفاي تو باز خورد و شکست
شکسته طره تو از کجاست، از دل من؟
چنين بود، چو کند کس خرابه را دربست
چرا پياله خون مي دهي مرا هردم
چنين که مي رسد از جور چرخ دست به دست
بيا چو آب خضر تا ببينيم در پاي
بسان خاک که در پاي آب گردد پست
اگر ز خسروت آزار بود، تازه مکن
مکاو ريش کهن را چو سر بهم پيوست