شماره ٣٩٥: با اين جمال روي صنم ديدنم خطاست

با اين جمال روي صنم ديدنم خطاست
کايينه مراد نه بهر جمال ماست
درويش بين به کلبه خود مي برد هوس
زان شمع کش ملايکه پروانه ضياست
عقل است و لاف صبر يکي پرده برفگن
تا بنگري که فايده عقل تا کجاست
چشمش برون کشم ز سرش آنکه بيندت
صدق است اين مثل که گدا دشمن گداست
هر کس ز باد بوي تو جويد، من آن نيم
ما را همين بس است که اين باد از آن هو است
رويم به قبله و دل گمره به سوي بت
باري چرا کنيم نمازي که نارواست
شبهاي خويش روز کنم ز آه شب فروز
بد روز چون مني که بدين روز مبتلاست
ضايع مکن دعاي خود، اي پارساي وقت
در حق بيدلي که نه در خورد اين دعاست
خسرو، منال بهر دل گم شده به درد
کالاش کن ملال که درد تو آشناست