شماره ٣٩٤: دردا که با من آن بت نامهربان نساخت

دردا که با من آن بت نامهربان نساخت
دردي نهاد بر دل و درمان آن نساخت
باران مهر او بنباريد بر دلم
تا چشم من زهر مژه ناودان نساخت
از شمع وصل دوده اميد برنخاست
تا دود آه من به فلک سايبان نساخت
از ما مگرد، اي دل، اگر غم گسار گشت
با ما بساز، جان، اگر آن دلستان نساخت
بيمار ماند جان من اندر لب و لبش
جان دارويي ز بهر من ناتوان نساخت
مويي ستم نکرد کم آن موميان به حسن
تا مر مرا به حيف چو موي ميان نساخت
سلطاني از فراق کمندش نديد امان
تا دل نشانه گاه خدنگ غمان نساخت