شماره ٣٩٠: زلف مشکينش که گويي را به چوگان يافته ست

زلف مشکينش که گويي را به چوگان يافته ست
گو به صحن ديده بازي کن که ميدان يافته ست
تا تو گوي چرخ بردي زان ز نخ چوگان چرخ
اي بسا بازي که آن گوي ز نخدان يافته ست
گرد بر گو در زنخدان گر دمي آرد خطت
مشک زلفت را که بر هر سو پريشان يافته ست
تشنه اي را با دهانت آشنايي ده که او
تا به لب چاه زنخ پر آب حيوان يافته ست
خنده تو يافته ست اندر دهان کان گهر
گوهر خود را خجل بيرون دهد کان يافته ست
در بناگوشت دلم گم شد، کسي حاضر نبود
جز خط و زلفت کسي احضار ايشان يافته ست
روز وصلم هست کوتاه و شب هجرم دراز
گر دم سرد جهان رسم زمستان يافته ست
شهسوارا را، گوي در ميدان زيبايي فگن
خاصه کاعظم باربک از شاه جولان يافته ست
هر گهر کان غير مدحت در دهان خسرو است
سنگ ريزه ست، آنکه اندر زير دندان يافته ست