شماره ٣٨٥: باز مست آمدنش نازکنان از جايي ست

باز مست آمدنش نازکنان از جايي ست
زان يکي کار در آن کنج دهان از جايي ست
دل سبک مي شودم، دوش مگر غايب بود
اين زمان در سرش، اين خواب گران از جايي ست
باز ديوانه ام و سلسله صبر کسي ست
آب چشمم به چپ و راست دوان از جايي ست
من ز تو صبر ندارم، تو نکو مي داني
اين همه ناز تو، اي جان جهان، از جايي ست
چند خونابه من بيني و نادان گردي
اشک من آخر ازين گونه روان از جايي ست
من چه زهره که دل گم شده جويم ز تو ليک
مردمان را که رود بر تو گمان، از جايي ست
بر رهت، هيچ گلي نشکفد، اي باد، ازانک
با تو امروز نسيم است که آن از جايي ست
خود گرفتم که بپوشد غم خود را خسرو
نامت آخر شب و روزش به زبان از جايي ست