شماره ٣٧٩: خم تهي گشت و هنوزم جان ز مي سيراب نيست

خم تهي گشت و هنوزم جان ز مي سيراب نيست
خون تو هست آخر، اي دل، گر شراب ناب نيست
ناله زنجير مجنون ارغنون عاشقانست
ذوق آن اندازه گوش اولواالالباب نيست
عشق خصم من بس ست، اي چرخ، تو زحمت مکش
هر کجا جلاد باشد حاجت قصاب نيست
پادشا گو خون بريز و شحنه گو گردن بزن
بهر جاني ترک جانان مذهب احباب نيست
هان و هان، اي عاقل، از غم خواري ما در گذر
کاندرين ره بهتر از ديوانگي اسباب نيست
گر جمال دوست نبود، با خيالش هم خوشم
خانه درويش را شمعي به از مهتاب نيست
کافرا، مردم شکارا، يک زمان آهسته تر
کاهوي بيچاره را با تير ترکان تاب نيست
دل کز آن من نشد چندين چه گردد گرد تو
آخر اندر ترکشت يک ناوک پرتاب نيست
گفتي اندر خواب گه گه روي خود بنمايمت
اين سخن بيگانه را گو، کآشنا را خواب نيست
تشنه خواهي مردن، اي دل، زان زنخدان باز گرد
کان چه او گر بکاوي خون برآيد آب نيست
خسروا، زنار بند اول پس آن گه سجده کن
پيش آن ابرو که بتخانه ست آن، محراب نيست