شماره ٣٧٨: بتي کز ويم رو به ديوانگي ست

بتي کز ويم رو به ديوانگي ست
اگر جان توان برد فرزانگي ست
زدم دي به زنجير گيسوش دست
مرا گفت، باز اين چه ديوانگي ست
دلم برد بر بوسه پروانه وار
ستد جان که اين حق پروانگي ست
درونم پر از يار گشت و هنوز
ازان سو که يارست بيگانگي ست
نگارا، خيال ترا مدتي ست
که با مردم ديده همخانگي ست
مرا کشتي آخر تراکس نگفت؟
که بيچاره کشتن نه مردانگي ست
شد از عشق خال تو خسرو هلاک
چو مرغي که مرگش زبي دانگي ست