شماره ٣٧٧: کجا دولت وصلش آرم به دست

کجا دولت وصلش آرم به دست
که جز باد چيزي ندارم به دست
سر زلف او تا نگيرد قرار
کي آيد دل بيقرارم به دست
گهش مي فشانم سر خود به پاي
چه چاره نبود اختيارم به دست
سر آمد درين آرزو روز غم
که افتد شبي زلف يارم به دست
نه بد بر کفم باده بر ياد آن
که باد است ازو يادگارم به دست
ببازم سر خويش، خسرو، اگر
گهي دامن وصلش آرم به دست