شماره ٣٧٢: نگار من امشب سر ناز داشت

نگار من امشب سر ناز داشت
بر افتادگان چشم بد ساز داشت
به يک جام باده به صحرا فگند
دلم هر چه در پرده راز داشت
به سويش نمي ديدم از بيم جان
که در چشم او مستي آغاز داشت
ره من زد اين بازمانده سرشک
که چشم مرا از نظر بازداشت
همه شب چو پروانه مي سوختم
که شمع من از ديگران گاز داشت
به عذر ار دلم برد معذور بود
که چشمي به غايت دغاباز داشت
دل من که تيري درو مانده بود
به ناله خراشي در آواز داشت
کنون ياد دارد ز خسرو گهي
که مرغي درين باغ پرواز داشت