شماره ٣٧١: سر زلف تو تا بجنبيده ست

سر زلف تو تا بجنبيده ست
بوي مشک ختا بجنبيده ست
بوي خون آمد از صبا ماناک
عاشقي را هوا بجنبيده ست
تا بجنبيد زلف او از باد
ناف آهو ز جا بجنبيده ست
ما و ديوانگي دگر کان زلف
باز بر جان ما بجنبيده ست
جوش دلها به گرد او گويي
قلب صد ياد را بجنبيده ست
گر جگر گوشه نيست چشم مرا
خون چشمم چرا بجنبيده ست
مي رود ذکر رفتنش بسيار
باز جاي بلا بجنبيده ست
دي شنيدم ز آه سرد منش
دل چون آسيا بجنبيده ست
ياد خسرو نمي کند، يا رب
کاين سخن از کجا بجنبيده ست