شماره ٣٦٩: هر که روي تو ديد جان دانست

هر که روي تو ديد جان دانست
لب شيرينت، را همان دانست
حسن تو عالمي بخواهد سوخت
هم در آغاز مي توان دانست
نرخ کردي به بوسه اي جاني
بنده بخريد و رايگان دانست
ذقنت چه نمود و دل به خيال
بوسه اي زد، مگر دهان دانست
دل ز هجر تو بس که تنگ آمد
مرگ را عمر جاودان دانست
دي به کويت تن ضعيف مرا
زاغ بربود و استخوان دانست
غمزه تو زبان کشيد ز من
که مرا نيک بي زباني دانست
کرد بر من دلت به ناداني
هر چه از جور بيکران دانست
پيش ازين غم نبود خسرو را
غم که دانست اين زمان دانست