شماره ٣٦٤: ترک مستم که قصد ايمان داشت

ترک مستم که قصد ايمان داشت
چشم او ميل غارت جان داشت
خون من چون شراب مي جوشد
وز دلم هم کباب بريان داشت
ديده در مي فشاند در دامن
گوييا آستين مرجان داشت
در باغ بهشت بگشادند
باد گويي کليد رضوان داشت
غنچه ديدم که از نسيم صبا
همچو من دست در گريبان داشت
رازم از پرده برملا افتاد
چند شايد به صبر پنهان داشت
خسروا، ترک جان ببايد گفت
که به يک دل دو دوست نتوان داشت