شماره ٣٥٨: اين جفا کارييت که نو به نو است

اين جفا کارييت که نو به نو است
مگر اين جان کشته را درو است
چون ترا نيست نيم کنجد شرم
گفت من نزد تو به نيم جو است
چشم بر کشتنم گماشته اي
چه کنم گوش تو سخن شنو است
شد عنانم ز دست چه توان کرد؟
توسن صبر نيک تيز دو است
عقل با مرهمي فروخته شد
جان مسکين به يک نفس گرو است
سر به خاکت ببينم و پس ازين
زنده مانم بدانک عمر نو است
خسروا، لشکر خطش بدويد
دل نگهدار، وقت زاغ رو است