شماره ٣٥٧: با غمت شادي جهان هوس است

با غمت شادي جهان هوس است
شادي من همين غم تو بس است
از دهان تو چون نفس نزنم
مر مرا بيم تنگي نفس است
نيم خال لب توام بکشد
زهر اگر خود همه پر مگس است
از سر خشم، اگر بخايي لب
بر لبت بوسه دادنم هوس است
گر کسي بردر تو جويد بار
چند گويي که بار او چه بس است
همه شب گرد کوي او گردم
هر که بيند گمانش برعسس است
بنده خسرو به ناله در ره عشق
کاروان غم ترا جرس است