شماره ٣٤٧: شوق توام باز گريبان گرفت

شوق توام باز گريبان گرفت
اشک دوان آمد و دامان گرفت
سهل بود ترک دو عالم، ولي
ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت
جان مني، بي تو نفس چون زنم
زانکه مرا بي تو دل از جان گرفت
هر که چنين فرصتي از دست داد
بس سر انگشت به دندان گرفت
عارض او تا بدر آورد خط
خرده بسي بر مه تابان گرفت
خال تو بر لعل لبت دست يافت
مورچه اي ملک سليمان گرفت
دل طلب کعبه روي تو کرد
حلقه آن زلف پريشان گرفت
ما و مي و طرف گلستان و يار
باد صبا طرف گلستان گرفت
بي مه رخسار و شب زلف او
خاطرم از شمع شبستان گرفت
خسرو بيدل ز دو عالم برست
وز دو جهان دامن جانان گرفت