شماره ٣٤٦: هنوز آن که نشينيم با تو در سينه ست

هنوز آن که نشينيم با تو در سينه ست
هنوز در دل من آن هواي ديرينه ست
هنوز مستم ازان مي که روزيم دادي
هنوز در دل من آن خمار ديرينه ست
ميي که پيش تو با خون دل بيفزودم
بديدم آن مي و آن خون هنوز در سينه ست
گذشت آن مه و اين لحظه بيش مي گويي
تصوري ست که در خواب يا در آيينه ست
نگر که چند شده ست تا بنات نعش شده ست
ز بهر چرخ که با او هميشه در کينه ست
کسي که حاصل فردا شناخت بر امروز
نسبت دل که اگر بست کودک دينه ست
چو حال اينست بده ساقي آن سفال شراب
که نرخ آن به ترک هزار گنجينه ست
مي مغانه به رسم قلندر آر و ببين
که ماه روزه و وقت نماز آدينه ست
حذر ز پنبه بي پشم امردان، خسرو
که پنبه گشته از او صد هزار پشمينه ست