شماره ٣٤٣: بر آن لبي که شکر با حلاوتش شوراست

بر آن لبي که شکر با حلاوتش شوراست
هزار ملک سليمان بهاي يک مور است
يقين که صورت جانها تمام بتوان ديد
ازان صفا که در آن سينه چو بلور است
به کوي تو نه عجب گور عاشقان، عجب است
که هم خود از گل عشاق خشت بر گور است
دکان زهد ببستند عاشقان امروز
که از سواريت آفاق پر شر و شور است
هزار جلوه مقصود مي کند گردون
ولي چه سود که چشم اميد ما کور است
فراز کنگره وصل کي توان رفتن
که رشته کوته و بازوي بخت بي زور است
ربوده چشم تو هم دين و هم دل خسرو
مگر که عادت آن ترک غارت و عور است