شماره ٣٤١: بيا که بي تو دل خسته غرق خوناب ست

بيا که بي تو دل خسته غرق خوناب ست
مرا نه طاقت صبر و نه زهره خواب ست
شب اميد مرا روز روشنايي نيست
جز از رخ تو که در تيره شب چو مهتاب ست
يکي ببين که دل من چگونه مي سوزد
درون زلف تو گويي که کرم شب تاب ست
دو چشم تو که همي کعبتين غلطان است
مقامرست، ولي معتکف به محراب ست
ز جور چشم تو تن در دهم به بيماري
چو نقد عافيت اندر زمانه ناياب ست
رخ چو آب حيات تو آب بنده بريخت
هنوز دوستي بنده هم بر آن آب ست
گر آب ديده کنم، طعنه هاي سخت مزن
که همچو خشت زدن در ميانه آب ست
حکايت من و تو پوست باز کرد ز من
مگر شنو مثل گوسفند و قصاب ست
تو قلب مي زني و بد نگويدت خسرو
چو نيست آن ز تو، اين از سپهر قلاب ست