شماره ٣٣٦: رخ تو رشته زلف از براي آن آويخت

رخ تو رشته زلف از براي آن آويخت
که آفتاب بدان رشته مي توان آويخت
روان شدي و مرا از ميان همچون موي
به آشکار ببستي و در نهان آويخت
چه کرد پيش رخت گل که گل فروش او را
به دست خود به گلو بسته ريسمان آويخت
دلم چو رشته قنديل از آتش رخ خويش
بسوختي و به محراب ابروان آويخت
بماند تا به قيامت به موي آويزان
کسي که يک سر مويي در آن ميان آويخت
عنان گشاده به دنباله تو آب دو چشم
دو دسته مردمک ديده در عنان آويخت
دلم ز ديده برون شد، بماند در مژگان
گزير کرد ز باران به ناودان آويخت
ز چشم و ابروي او گوشه گير شو، خسرو
ز ترک مست حذر به چو در کمان آويخت