شماره ٣٣٤: سپيده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت

سپيده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت
به زلف تيره شب نور صبح تاب انداخت
کليد زر شد و بگشاد آفتاب فلک
به ديده ها که شب تيره قفل خواب انداخت
سحر جواهر انجم يگان يگان دزديد
چو صبح پرده دريدش بر آفتاب انداخت
چگونه صبح بخندد که روي ابر سياه
سفيده کرد و ز ديبا بر او نقاب انداخت
بديد از دل دير سيا شب روشن
کمان چرخ همان تير کز شهاب انداخت
به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
چو مهر خنجر کين سوي ماهتاب انداخت
به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس
که تيغ خورد و ز خورشيد خون ناب انداخت
برفت شب ز پي زنده داشتن خود را
به پرتو نظر شيخ کامياب انداخت
فلک جنابا، بپذير بنده خسرو را
چه خويش را به جناب فلک جناب انداخت